ای دو صد لعنت بر این تزویر دل
من بمیرم از چنین رویی خجل
ای تو تنها هان سخن دانی تو کن
ورنه خاموشم چو سنگی همچو گل
ای دو صد لعنت بر این تزویر دل
من بمیرم از چنین رویی خجل
ای تو تنها هان سخن دانی تو کن
ورنه خاموشم چو سنگی همچو گل
من سوخته سرما ی تنم بود
از گرمی این سرمای دلت جان به غمم بود
ناگه به فغان شعله بر افروخت
دیدم که جهان سوخت که این عشق توام بود
>فصل بهارست تجلی گه راز
راز خود را به صوابی بنماز
چون دلت گیرد ز یارت ان نشان
راز دل را هم بگو دل را بسوز
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای اینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
رای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم
رنگ یاس از نفست باز
عشق تو موج دو دریاست
قلب تو بستر دریاست
قلب من کف که به دریاست
روح تو تردی برگاست
روح من توی ی رویاست
چشم تو خط دو راه است
چشم من رفته به راهت
لب تو گرمی عشق است
لب من منبع سرماست
دست من کمتر از ان است
که دهم دست به دستت
پای تو رو به ی جادست
پای من مونده به راهت
حس تو ی حس سادست
حس من پر از سوال است
شعر تو مست و قمارست
شعر من خام وخیال است
می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم بر خکسترش را با نگاه خویش می کاوم
از پی نابودی ام دیری است
زهر می ریزد به رگهای خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او گم کند فکرم
می کند رفتار با من نرم
لیک چه غافل
نقشه های او چه بی حاصل
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش
او نمی داند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهرمی شویم
پیکر هر گریه ‚ هر خنده
در نم زهر ‚ است کرم فکر من زنده
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من
قاضی کجا مرا به حبس ابد محکوم نموده ام
عشقم مرا به حبس ابد محکوم نموده ام
(محمد)